دنیای روانشناسی » بایگانی/آرشیو برچسب ها : داستان روانشناسی

بایگانی/آرشیو برچسب ها : داستان روانشناسی

من می شمارم، پس هستم!

من می‌شمارم، پس هستم! میریم ساندویچی که فلافل بخوریم؛ قبل از ما ۸ نفر تو صف هستند و مغز ما شروع میکنه به حساب کتاب: هشت نفر تو صفن و هر ساندویچ را ۳ دقیقه‌ای میده و میشه ساعتی ۲۰ تا و هر فلافل را ۳ هزار تومان میده درحالی …

ادامه مطلب »

داستان روانشناسی معلم تاثیرگذار

داستان روانشناسی معلم تاثیرگذار-دنیای روانشناسی

این نوشته داستان روانشناسی معلم تاثیرگذار است. روزی معلم کلاس پنجم به دانش آموزانش گفت: “من همه شما را دوست دارم” ولی او در واقع این احساس را نسبت به یکی از دانش آموزان که تیدی نام داشت، نداشت. لباس های این دانش آموز همواره کثیف بودند، وضعیت درسی او …

ادامه مطلب »

داستان روانشناسی جنسِ خوب باش

داستان روانشناسی جنسِ خوب باش

داستان روانشناسی جنسِ خوب باش رفته ایم با همسر خانم فرشی گبه ای چیزی بگیریم واسه جلو تلویزیون ؛ فروشنده برامون توضیح می داد و یه گبه کرم رنگ قشنگ برامون انداخت کف مغازه و شروع کرد به توضیح دادن. ما گفتیم تو هوای آلوده تهرون ، این فرش زود …

ادامه مطلب »

داستان مدرسه رفتن فرزندم

داستان مدرسه رفتن فرزندم

یک دانشجو برای ادامه تحصیل و گرفتن دکترا همراه با خانواده اش عازم استرالیا شد. در آنجا پسر کوچکشان را در یک مدرسه استرالیایی ثبت نام کردند تا او هم ادامه تحصیلش را در سیستم آموزش این کشور تجربه کند… روز اوّل که پسر از مدرسه برگشت، پدر از او …

ادامه مطلب »

داستان روانشناسی فرشتگان زمینی

در ضیافت شامى که به منظور جمع‌آورى کمک مالى براى مدرسه‌اى مربوط به بچه‌هاى داراى ناتوانى ذهنى بود، پدر یکى از بچه‌ها سخنرانی کرد که هرگز براى شنوندگان آن فراموش نمى‌شود… او با گریه گفت: «کمال، در بچه من «شایا» کجاست؟ هر چیزى که خداوند مى‌آفریند کامل است، اما بچه …

ادامه مطلب »

حلزون درونت را پیدا کن!

جنوب ایتالیا، زیستگاه نوعی چتر دریایی بنام”مدوز”و انواع حلزون های دریایی است. هر از گاهی این عروس دریایی، حلزون های کوچک دریا را قورت می دهد و آنها را به مجرای هاضمه اش انتقال می دهد. اما پوسته سخت حلزون از او محافظت می کند و مانع هضم آن می …

ادامه مطلب »

داستان روانشناسی بلبل و عشق

یادم می آید یک سال تمام، پا روی زمین کوبیدم که من بلبل می خواهم. از من اصرار، از پدرم انکار که باید خودت بزرگش کنی! گفتم: باشه، گفت مسئولیت داره، باید قبول کنی! قبول کردم… خرید…! از فردای آن روز، صبح زود باید از خواب بیدار می شدم و …

ادامه مطلب »

داستان روانشناسی-رزهای آبی

داستان روانشناسی- رزهای آبی چهار نفر از اعضای خانواده قرار بود به مهمانی منزل ما بیایند و همسرم سخت مشغول تهیه و تدارک بود. پیشنهاد کردم به سوپرمارکت بروم و بعضی اقلامی را که لازم بود بگیرم، مثل لامپ، کیسه زباله، مواد شوینده و امثال آن. از خانه بیرون رفتم. …

ادامه مطلب »

خودت را بدوز!

داستان روانشناسی: خودت را بدوز! بیمار:سلام آقای دکتر…حالم خیلی بده…دارم می میرم….اینجام خییییییلی درد می کنه… دکتر(بعد از معاینه): شما باید سریع جراحی بشین… امروز بستری میشین،پس فردا مرخصتون می کنن از بیمارستان… بیمار:آقای دکتر ببخشید نمیشه یادم بدین خودم تو خونه یه کاریش کنم؟ دکتر: چرا نمیشه جانم؟ ببین …

ادامه مطلب »

داستان روانشناسی: اینجا سلف سرویسه!

داستان روانشناسی: اینجا سلف سرویسه! “امت فاکس” نویسنده و فیلسوف معاصر ایرلندی در اولین سفر خود به آمریکا برای صرف غذا به رستورانی رفت. او در گوشه ای به انتظار پیشخدمت نشست اما کسی به او توجه نمی کرد. از همه بدتر افرادی که بعد از او وارد شده بودند …

ادامه مطلب »